سیزده پاسخ

 (بابک اطمینانی و مجله‌ی هنگام، شماره ۱۶و۱۷، تابستان ۱۳۹۴)

 

۱- آقای اطمینانی شما را بیشتر به عنوان یک نقاش آبستره می شناسند. شاید شما بهتر از هر کسی می‌توانید  وضعیت و شرایط نقاشی‌ی آبستره در ایران را  شرح دهید. ما با چه وضعیتی روبروییم؟

همه جا و در همه‌ی سبک‌ها، عمدتاً دو گروه نقاش وجود دارند: عده‌یی که تابع مُد و بازار نیستند و تمایل به کشفِ درون دارند و تکاملِ آثارشان دارای تاریخچه‌یی منسجم و قابل توضیح است؛ و جماعتی که رفتارشان غیر از این است. ایران هم از این قاعده مستثنی نیست.

۲- اگر بخواهیم فعلا گروه دوم را نادیده بگیریم و در جست‌وجوی گروه اول برویم، آیا ما به مفهوم واقعی کسانی را داریم که کارشان «تاریخچه ای منسجم» و «قابل توضیح» داشته باشد؟

بله، کسانی را داریم. همه‌ی آنها سالیانِ سال است که کار می‌کنند و آثارشان نیازی به امضاء ندارد. ولی علی‌رغم تفاوت‌های زیادی که در سبک و محتوا دارند، وجهِ اشتراکِ مهمّی نیز دارند و آن این است که یافته‌های آنها حاصلِ کاوشی مستمر، متمرکز، تدریجی و درونی است. برای همین است که آثارشان واقعی، ارزشمند، باورکردنی و محترم است.

۳- با توجه به آثار خودتان، شما نقاشی‌ی آبستره را دارای چه مشخصاتی می‌بینید؟

در ابتدا باید بگویم که آثارِ من آبستره نیستند چون درباره‌ی طبیعتند. و فیگوراتیو هم نیستند چون درباره‌ی باطنِ طبیعت و چگونگی‌ی شکل‌گیری‌ی آنند. اینکه کارهای من شبیه به پدیده‌های عالمِ هستی می‌شوند به خاطرِ تعادلی است که بینِ میدان‌های خودمختارِ مادّه و انرژی از یک‌سو و حضور آگاهانه‌ و نامحسوسِ من—از سوی دیگر—برقرار می‌شود. بیش از بیست سال است که بطور متمرکز روی همین اندیشه کار کرده‌ام، یعنی خلقِ آثاری که حاصل پیوندِ میدان‌های مادّه، انرژی و آگاهی باشند، و در این راه به ادراکاتی درباره‌ی درون و برون رسیده‌ام و آثارم تجسّم کشفیاتی است که در این مسیر داشته‌ام.

و امّا در باره‌ی نقاشی‌ی آبستره. در اروپا و به اقتضای زمانه‌ی آن اقلیم، از دلِ سنّتِ عینی‌گرا،  گونه‌های جدیدی از نقاشی خلق شدند تا هنر بتواند بیانگرِ ذهنِ مدرن و گسترش‌یافته‌ی انسانِ غربی باشد. نقاشی‌ی آبستره هم یکی از همین گونه‌ها است، گونه‌یی که قرار بود به بیرون از خودش ارجاع ندهد، یعنی آرایشِ عناصرِ مریی طوری باشد که جهانِ عینی را نمایندگی نکند. البته این تغییر و تحوّل عظیم را می‌شود توسط اصول و مفاهیمِ زبانِ بصری‌ی جدیدی که به موازات آن خلق شده ریشه‌یابی و تشریح کرد، زبانی که به سادگی قابل آموزش ‌است.

۴- تا امروز فکر می کردم شما یک نقاش آبستره هستید. جالب است که خودتان قبول ندارید. در هر حال اگر بخواهیم به کارهای خودتان جدای از محتوا نگاهی بیاندازیم، جانمایه و اصل کار شما در کجاست؟ منظورم از جانمایه و اصل کار مبنایی ست که کار شما بر آن استوار است. مبنای زیباشناسی و هستی‌شناسی! چرا که من فکر می‌کنم نقاشی‌ی آبستره و فیگوراتیو دو مسیر متفاوت هستند!

بله، قرار بر این بود که نقاشی‌ی آبستره و فیگوراتیو دو مسیر متفاوت داشته باشند. در مغرب‌زمین و در دوران حاکمیّت نقاشی‌ی عینی‌گرا، هنوز رابطه‌ی ادراکی‌ی انسان با جهانِ پیرامونش از محدوده‌ی درکِ فیزیکِ نیوتنی فراتر نرفته بود؛ هنوز انسان مجهز به ابزارهایی نشده بود که بتواند او را با غیرخطی بودنِ زمان و آرایشِ واقعیت‌های مادّی در مقیاس‌های سیّالِ ریز و کلان روبرو کند. واقعیت همان بود که به چشمِ غیرمسلحِ انسان می‌نمود، یعنی کاملا فیگوراتیو. فقط از طریق کشف و شهود می‌شد پرده‌هایی را کنار زد و دید که عالمِ هستی—در‌عین‌حال—فرکانس‌هایی است یکپارچه از جنسِ آگاهی و ذرّه و موج، یعنی همان یافته‌های فیزیک مدرن. اگر با ذرّه‌بین به نقاشی‌هایم نگاه شود ذرّات منظم و عمیق‌تری در ساختار مادّی‌ی آنها پدیدار‌ می‌شود، درست مثل عالمِ هستی که از درونِ خویش، توسطِ نیرویی زاینده می‌روید تا از ذرّاتِ ناپایدارِ هسته‌یی، خوشه‌های بی‌انتهای کهکشانی ببافد. اصلِ کار من درباره‌ی چگونگی‌ی این بافته‌شدن است، درباره‌ی چگونگی‌ی پیدایش و گسترشِ نخستین فرم‌های عالم هستی است، یعنی همان الگوهای آغازینی که همه چیز از تکرار و تلفیق آنها پدید آمده است. امّا جانمایه‌ی کار من مشاهده، همراهی و ثبت آگاهانه‌ی امرِ زیبا در رفتارِ متقابلِ میدان‌های مادّه و انرژی است تا بلکه بتوانم از این طریق روح و ذهنم را گسترش دهم. از زاویه‌ی دیدِ فیزیکِ نیوتنی، کارهای من آبستره‌اند؛ اما از زاویه‌ی دیدِ فیزیک مدرن، آیا هنوز هم آبستره‌اند؟

۵- شما به ما جواب دهید. از زوایه‌ی فیزیک نیوتنی می‌گویید آبستره‌اند، از زاویه‌ی فیزیک کوانتوم آنها چه هستند؟

اوّل بگویم که تعبیرِ نیوتنی از واقعیّت عینی، تعبیرِ ذهنِ “منِ‌ شرطی‌شده” است، یعنی همان منِ‌ خودمرکزبینِ‌ متکی به پنج حسِ محدود، که در سالم‌ترین حالتِ طبیعی‌ی خود فقط قادر است طیف‌های ناچیزی از این جاری‌ی باقی را دریافت کند زیرا که موجودی منفصل است. و جالب اینجاست که این برداشتِ جزیی‌ی خود را واقعیّتِ مطلق می‌پندارد. من امروز عکس‌هایی را که تلسکوپ هابل ارسال می‌کند می‌بینم ولی عظمتِ مقیاسِ بزرگ را درک نمی‌کنم. خبر کشف ذرّه‌ی هیگز را می‌شنوم ولی در عظمتِ مقیاسِ ریز واقع نمی‌شوم. این ابعاد در فهمِ نیوتنی‌ی من نمی‌گنجد. از آن مهم‌تر، هرگز نمی‌توانم یگانگی‌ی اثبات‌شده‌ی عالمِ هستی را بفهمم مگر از راه شهود، از راه خاموش کردن ذهن، که آن را هم بلد نیستم. ولی راهی پیدا کرده‌ام که از طریق آن می‌توانم شاهدِ چگونگی‌ی شکل‌گیری‌ی هستی و پدیده‌هایش باشم، و این به‌خودی‌خود امری زیباست که مواجهه‌ی با آن باعثِ گسترشِ ادراکاتم می‌شود. روزگاری قرارِ تئوریک بر این بود که در نقاشی‌ی آبستره، فرم و فضا شبیه به جهانِ مریی نباشد. به نظرم امروز دیگر تکلیفِ این تئوری چندان معلوم نیست، چرا که چشمِ مسلّحِ انسان کالبدهای غیرنیوتنی‌ی هستی را دیده است، واقعیّت‌هایی را که زمانی خارج از دسترس‌ بودند. آیا این تجربه می‌تواند انکار شود یا از حافظه‌ی انسان امروزی پاک شود؟ و اگر اثری شبیه به این کالبدهای واقعی نقاشی شود، آیا آبستره‌ است یا فیگوراتیو؟

همانطور که گفتم، جانمایه و اصلِ کارِ من مشاهده‌ و ثبتِ آگاهانه‌ی  امرِ زیبا در رفتارِ  متقابلِ میدان‌های مادّه و انرژی است تا بلکه از این طریق دامنه‌ی ادراکاتم وسیع‌تر شود. اگر آرایشِ بصری‌ی آثارم شبیه به ساختارهای هستی می‌شود به دلیلِ تاثیرِ نیروی جاذبه است، چرا که من به ‌هیچ‌وجه قصدِ به‌تصویرکشیدن چیزی را ندارم. آثارِ من اصلاً تصویر نیستند بلکه کالبدهایی ارگانیک و فیزیکی‌اند، موجوداتی‌اند از جنسِ مادّه‌ که توسطِ نیروی جاذبه و دخالت‌های آگاهانه‌ی من شکل می‌گیرند، و رنگ در آنها عاملی ثانوی است که صرفاً باعث دیده‌شدن‌شان می‌شود. شما فقط پایانِ کار را می‌بینید، یعنی لحظه‌ای را می‌بینید که اثر از حرکت ایستاده‌ و جامد شده‌، تابلویی را می‌بینید آویخته بر دیوار، در حالی‌که که من با واقعیّت‌های سیّالی طرفم که شبیه‌سازی‌ی تعمّدی و فیزیکی‌ی قلمروهای کلانند؛ و در این بین، جریان را طوری همراهی و هدایت می‌کنم که حاصلِ نهایی بتواند حامل احساسات و ادراکاتِ زیباشناختی‌ی من هم باشد. در ارتباط با همین واقعیّت‌های سیّال است که می‌فهم، و به همین دلیل است که می‌گویم آثار من فیگوراتیو یا آبستره نیستند؛ آنها اساساً خارج از این مباحث شکل می‌گیرند.

۶- یعنی کار خود را آفرینشی تازه می‌پندارید فارغ از هر عنوانی و حتا در قیاس با فیزیک بیرون؟ هرچند که می گویید «واقعیّت سیالی» ست که شبیه‌سازی‌ی تعمّدی و فیزیکی‌ی قلمروهای کلان است؟ آیا ما وارد معنویت فیزیکی شده‌ایم با این نگاه؟

کار من پیوند زدنِ آگاهی به میدان‌های خودمختارِ مادّه و انرژی است تا بتوانم شاهدِ شکل‌گیری‌ی عالمی باشم از جنسِ رنگ روی سطحِ مسطّحِ بوم. کار من این است که  “امرِ زیبا” را ایجاد، همراهی، هدایت و حفظ کنم، هم به شکلِ یک آگاهی‌ی درونی، و هم به شکلِ یک کالبدِ بیرونی. اینکه هستی چگونه و چرا پدید آمده، همواره مهم‌ترین پرسش‌ بوده است. ولی فقط تعداد اندکی از ما توانسته‌اند به این پرسش پاسخ‌هایی شایسته بدهند. آیا این افراد صرفاً از طریقِ وقفِ عمر قادر به انجام این‌کار شده‌اند؟ و اگر چنین باشد—که نیست—چرا باید اصولاً کسی عمرش را وقف پرسشی بکند که تا به حال این‌همه پاسخ داشته است؟

فهمیده‌ام که روحِ‌ِ زمانه بلوغِ من را می‌طلبد تا بتوانم با خود و بیرونِ خود —سرانجام— به صلحی پایدار برسم. مرهمی لازم است از جنسِ آگاهی تا به دردِ زخمهای باز برسد، به دردِ این‌همه زخمی که زده‌ام: به خود، به او، به آب، به پرنده و گل، به جانور و خاک. و پشیمانم! شاید فقط در لحظاتِ  باشکوهِ آفریدن است که انسان‌تر می‌شوم.

همیشه با پرسشی آغاز می‌شود، با تلنگری حتّا. و مشتاقانه می‌کاوی، که هر لحظه‌اش بودنِ واقعی است، که آفریدن می‌تواند جاری‌ات کند در حال، و گسترش‌ات دهد تا بی‌کران، و وصل‌ات کند به این درهم‌بافته‌ی جاری‌ی باقی، به اینکِ بی‌پایان، تا بلکه ببینی. و برای من همه‌ی اینها در ارتباط با خلقِ  امرِ زیباست که اتفاق می‌افتد. 

۷- امر زیبا چیست؟ همان نقاشی است؟ یا تنها اشاره دارد به فلسفه‌ی اثر هنری و ذهنیّت هنرمند؟

امرِ زیبا حاملِ زیبایی است، حاملِ کیفیتی متراکم و شورانگیز. “زیبایی” در واقع یک میدانِ جاذبه است که بینِ بیننده و امرِ زیبا تشکیل می‌شود، میدانی از جنسِ نیروی خلاقه و آگاهی، میدانی برآمده از آرایشِ غیرمنتظره‌ی فرم و فضا. و نگاهِ انسان را می‌مکد. و از راه نگاه، به درونِ انسان مکیده می‌شود. و در جانِ او جاری می‌شود. و با ایجادِ طولِ ‌موج‌های جدید باعثِ لطافتِ روح و گسترشِ میدانِ ادراکی‌ی او می‌شود. ٰ”زیبایی‌ی جوهرین” (امرِ والا) هم همین است، با این تفاوت که شدّت نیروی جاذبه‌ی آن به قدری است که می‌تواند ذهنِ ‌شرطی‌شده را برای لحظه‌ای کلاً متحوّل کند، چرا که آن‌ را—نه به‌تدریج بلکه در آنی—به ابعادِ غیرنیوتنی‌ی هستی تسرّی می‌دهد. اینک انسانِ معاصر این آمادگی را دارد که بخواهد و بتواند از طریقِ عملِ هنرمندانه این پیوندِ طبیعی را تجربه کند.  

۸- نقاشی این جا گویی محملی ست برای تجلّی ذهن! درست است؟ کشف و شهودی بی پایان از طریق رنگ و بوم!؟

برای من که چنین بوده است؛ البتّه به شکلی تدریجی و پیوسته، و بصورتِ استنباطاتی کوچک و بزرگ. هنر همیشه برای افراد خاصّی چنین وسیله‌ای بوده است ولی سخنِ من این است که اینک ذهنِ انسانِ معاصر به این وضعیّت رسیده است که —بخواهد و بتواند— از طریقِ عملِ هنرمندانه متعالی شود. دیگر این قابلیّت در انحصار افراد خاصّی نیست. فهمیده‌ام که ریشه‌ی اصلی‌ی مشکلات در این است که منِ‌ شرطی‌شده فکر می‌کند موجودی‌ست منفصل، در حالی‌که این یک توهّم است؛ و این را علم ثابت کرده است! راهِ نجات، اتّصالِ مجدّد است به چرخه‌ی عالم. و اگر قرار باشد هنر کاری برای انسان و جامعه بکند، از این عاجل‌تر و حیاتی‌تر کاری نیست، چرا که منِ‌ شرطی‌شده‌ی منفصل دارد همه چیز را واقعاً و سریعاً نابود می‌کند.  

۹- بسیار عالی. حالا فکر کنم وقتش رسیده تا بپرسم شما به کدام یک از بزرگان نقاشی‌ی آبستره احساس نزدیکی‌ی بیشتری دارید و کارهایشان را می‌پسندید؟

آقای محیط، شاید هنوز قدری زود باشد که رشته‌ی سخن را رها کنیم چون پاسخ قبلی‌ام‌ حاوی واژه‌های نیرومندی بود مثلِ حیاتی‌ترین، عاجل‌ترین، راهِ نجات و نابودی؛ و اشاره کرده بود به هنر و طریق، به چرخه‌ی هستی، به اتّصالِ مجدّد، و به ذهنِ آماده‌ی انسانِ معاصر. همه‌ی اینها به هم مربوطند. به نظرم دستِ زمانه رسالتِ تازه‌یی به هنرمند داده است که بارِ اصلی‌ی آن قرار است این‌بار توسّطِ “عملِ هنرمندانه” به‌‌ دوش کشیده شود. منظورم ایجادِ یک سبکِ جدید در تاریخ هنر نیست، بلکه منظورم برقراری‌ی مجدّدِ رابطه‌‌یی خاص بینِ انسان و عملِ آفریدن است؛ منظورم فعال کردنِ هدفمندِ اصلی‌ترین قابلیّتِ ذاتی‌ی بشری است. اسم این رابطه را عملِ هنرمندانه گذاشته‌ام. اجزای تشکیل‌دهنده و چگونگی‌ی کارکرد آن معلوم است، و نیروی خلاقه‌ی انسان را بیدار می‌کند تا او آن را آگاهانه در جهتِ خلقِ امرِ زیبا به کار گیرد. نه برای آنکه به زیبایی‌ی جهان بیفزاید—که زیبایی‌ی جهان حیرت‌انگیز است— بلکه به این امید و نیّت که درونِ “من” را قدری زیباتر کند تا بلکه بتوانم از گردنه‌ی هولناکِ امروز به سلامت عبور کنم. روحِ زمانه اینطور می‌خواهد!

۱۰- از یک رسالت تازه می‌گویید که به هنرمند داده شده که توسط عمل هنرمندانه ایجاد امر زیبا کند. آیا این اصطلاحات به واقع ما را به سمت پدیده‌یی نو هدایت می‌کند یا نه ما فقط اصطلاحاتی جدید داریم و عمل همان عمل همیشگی ست یعنی در این جا همان نقاشی کشیدن؟ آیا بین اصطلاح “نقاشی کشیدن” و “عمل هنرمندانه” از اساس تفاوت وجود دارد؟

بله، “عملِ هنرمندانه” اساساً چیز دیگری‌ست که اینک توضیح خواهم داد. ولی پیش از آن باید بگویم که منظورم از رسالتِ تازه این نیست که هنرمند—به واسطه‌ی عملِ هنرمندانه—صرفاً ایجادِ امرِ زیبا کند. رسالت تازه‌ی هنرمند این است که—به عنوان یک انسان آگاه—نیروی حاصله از این فرایند را تعمّداً در جهتِ تغییرِ آرایشِ‌ ساختارهای ذهنی‌ِ خود به‌ کار بندد تا با طبیعت و عالمِ هستی مجدّداً همسو شود و از تنهایی و گم‌گشتگی به در آید. رسالت تازه‌ی هنرمند این است که— از طریق عملِ هنرمندانه—نیروی امرِ زیبا را به درونِ خویش منتقل کند تا به کمک آن بتواند وجهِ معنوی‌ی خود را زیباتر کند و به موجودی تبدیل شود که می‌تواند با خود و بیرون خود به تعادل و صلحی پایدار برسد، موجودی که از منِ‌ شرطی‌شده‌اش عبور کرده است. مهم این نیست که هنرمند چه می‌آفریند—بلکه—مهم آن است که او چه رابطه‌یی با عملِ آفرینش ایجاد می‌کند، چرا که او برای چنین عبوری نیاز به انرژی‌ی خاصّی دارد که برآمده از همین رابطه است.

عملِ هنرمندانه بسترِ خلقِ امرِ زیباست. همواره آثارِ ارزشمند و ماندگار حاصلِ عملِ هنرمندانه بوده‌اند. این پدیده از چهار حلقه‌ی به‌هم‌پیوسته تشکیل می‌شود: انرژی‌ خلاقه، ذهن، آگاهی و مادّه. و انسان را به فی‌البداهگی‌ی ساختن و ساخته‌شدن متّصل می‌کند، به جاری‌ی باقی. انرژی‌ خلاقه در ذات بشر و ذات عالمِ هستی—هم‌زمان—جاری است. این‌که درونِ معنوی‌ی هنرمند چگونه شکل بگیرد بستگی به جهت و چگونگی‌ی حرکت این انرژی دارد. اگر نیّت هنرمند خلقِ امرِ زیبا باشد، میدان جاذبه‌یی که به ‌همراه آن تشکیل می‌شود می‌تواند به درون او نفوذ کند و—همانطور که پیش‌تر گفتم— با ایجادِ طولِ موج‌های جدید، باعثِ تکاملِ روح و گسترشِ ذهن او شود. اینک، ذهنِ انسان به این آمادگی رسیده است که بخواهد و بتواند چنین جهشی کند.  

۱۱- مگر «ذهن انسان» تا پیش از این «رسالت تازه» به چه شکل عمل می کرده است؟ البته همانطور که خود شما گفتید آثار ارزشمند و ماندگار حاصلِ عملِ هنرمندانه است، و شما ویژگی‌ی عمل هنرمندانه را هم گفتید، اما این جا سوال پیش می‌آید که مختصات ذهن ‌و نگاه‌ پیشینیان به چه شکل بوده است‌؟ پیش از عمل هنرمندانه یا غیر از عمل هنرمندانه؟!

به نظرم ذهنِ انسان تا ‌به ‌حال دو بار دچار تحوّل اساسی شده است بطوری‌که رابطه‌اش با خود، دیگران و طبیعت کاملا دگرگون شده، و اینک در آستانه‌ی سوّمین تحوّل است.

روی دیواره‌های دلِ غار بود که نشانه‌ی ‌اوّلین تحوّل ثبت شد. آن واقعه‌ی شگفت‌انگیزی که در ذهن “من” رخ داده بود باعثِ خلقِ تصاویری شد که اوّلین گواه آگاهی‌ی من به انفصال از چرخه‌ی هستی است، تصاویری دالّ بر جهشِ ادراکی‌ی من به فلاتی بالاتر در ذهن، جهشی چنان عظیم که از من موجود جدیدی ساخته بود. چنین بود که “منِ‌‌ به‌خودآمده” به “منِ‌‌ خالق” تبدیل شد.

دوّمین تحوّل به‌تدریج و در ادامه‌ی عصرِ روشنگری رخ‌ داد—عصر شکوفایی‌ی علم—و با کشفِ قوانینِ طبیعت، بساط خرافات را در هم ریخت و ادراکی جدید از نظام هستی را در ذهن من شکل داد. متافیزیک از قلمرو دانش پرکشید و رفت. دیگر هیچ‌چیز سحرانگیز نبود، چرا که علم سلطه‌ی خرافات را در هم ریخته بود و مدّعی شده بود که دیر یا زود می‌تواند به همه‌ی پرسش‌های من پاسخی قطعی دهد. ولی هرچه پیش‌تر رفت بیش‌تر در حیرتِ این جهان ماند تا به جایی که امروز یافته‌هایش نه تنها در عقل نمی‌گنجد بلکه به جادو و جنبل می‌ماند؛ علم را می‌گویم! ولی اینک تفاوت در این است که ریشه‌ی این حیرت نه در خرافات که در آگاهی‌ی جمعی‌ی ما قرار دارد، چرا که همه‌ی اینها را می‌شود در اینترنت دید، درباره‌شان خواند، و هر سوالی را از همین گوگل پرسید. یکی از آن شرایطی که ذهنِ ما را به لبه‌ی تحوّل سوم رسانده است تشکیلِ همین معجونِ “حیرت‌ و آگاهی” است. ولی این هنوز کافی نیست تا بتواند ذهنِ‌ شرطی‌شده را متحوّل کند. این معجون—برای کامل‌شدن—نیاز به عنصرِ “وحشت” دارد.         

و امّا، عنصر وحشت. وقتی‌که منفصل شدم، وقتی به خود آمدم، هنوز آن شعورِ هدایت‌کننده‌یی که از درونِ همه‌ی موجودات می‌گذرد تا چرخه‌ی عالم را بسازد، از درونِ من نیز می‌گذشت. گرچه همه چیز ناگهان سحرانگیز شده بود ولی هنوز وجهِ متّصلِ‌ من می‌توانست مرا تبدیل به جادوگرِ خردمندی کند که خوب می‌دانست چگونه نیّتِ قبیله‌اش را به چرخه‌ی طبیعت نزدیک‌تر کند تا هم وفور نعمت شود و هم دفعِ بلا. خون‌هایی که آن زمان می‌‌ریختم جنایت نبود بلکه شکار بود به ‌قصدِ سیر شدن. و قربانی اگر می‌کردم، هدیه‌یی بود به خشمِ طبیعت تا دعای قبیله‌ام مستجاب شود. ولی هرچه بیش‌تر به‌ قدرتِ‌ “من” پی‌بردم بیشتر تصرّف کردم، و هرچه بیش‌تر تصرّف کردم قوی‌تر شدم تا باز هم بیش‌تر تصرّف کنم. سرانجام، روزی رسید که جریانِ زنده‌ی آن شعورِ هادی را—نه در درونِ خود و نه در جهان—حس نمی‌کردم؛ دیگر در آن حضور نداشتم؛ چرخه‌ی هستی را می‌گویم. اینک شده بودم مالک و مرکز آن، اشرفِ مخلوقات آن. اینک شده بودم موجودِ گم‌گشته و سیاه‌دلی که نیاز مبرم به چیزی داشت تا خاطره‌ی مبهمِ اتّصالش را زنده کند، تا دوباره از طریقِ آن هدایت شود، وجدان‌ِ بیدارشده‌اش تسلّی یابد، اعمال و افکارش توجیه شود، و روحِ پریشانش آرامش یابد—که اینک—کُشتن از سرِ جنایت بود. حال، من بودم و جهانِ پیشِ رو، جهانی که باید تصرّف شود، چه با جنگ، چه با نیرنگ.

این وضعیّتِ ذهنی تا به امروز بر منِ‌‌ شرطی‌شده حاکم بوده است. به همین مناسبت است که سرنوشتِ من و تمدن‌های من را اساساً حرص‌ها و ترس‌های من رقم زده‌اند. آن لحظاتِ درخشنده‌یی که در خلقِ علم و هنر و اندیشه داشته‌ام، تک‌ستارگانی‌‌اند در ظلماتِ دلی حریص که بسیار—بیش از آنچه ساخته—تخریب کرده است. و اینک قدرتش به حدّی رسیده که نه‌تنها چرخه‌ی طبیعت را ناکار کرده، بلکه می‌تواند با فشار تکمه‌ای ناگهان همه چیز را نابود کند؛ امری که کاملاً از او برمی‌آید! امروز ادامه‌ی حیاتِ روی زمین بستگی به تصمیمِ این منِ نابالغ دارد. و این یعنی تشکیلِ واقعیتِ وحشتناکی که پیش از این هرگز نبوده است. این یعنی رسیدن به آخرِ مسیری که تابه‌حال پیموده‌ایم، و دیدنِ لبه‌ی پرتگاهی که خود ساخته‌ایم. تصمیمِ من می‌تواند مرا دوباره به شعورِ جاری‌ی باقی متّصل کند تا موجودی شوم قدرت‌مند و هم‌زیست، که قدرتش را نه در پی تصرّف که در پیِ خلقِ رابطه‌ی بالنده صرف می‌کند. در این روزگارِ ازهم‌گسیخته، روحِ زمانه بلوغِ من را می‌طلبد تا دوباره در فلات دیگری از ذهن به خود آیم.

۱۲- فکر نمی‌کنید این گفتگو دارد به نوعی سمت وسویی آبستره می گیرد و ذهنی می‌شود؟ آیا این خواسته‌یی هدفمند است؟

بله، همین‌طور است که می‌گویید، ولی خودجوش بوده است. این گفت‌وگو تا به ‌حال توانسته قدم‌‌به‌قدم شیفتگی‌های ذهنی‌ام را درباره‌ی انسان و هنر متبلور کند، یعنی همین ادراکاتی را که طیِ سالیانِ دراز به‌مثابه یک هنرمند داشته‌ام. پیش از آن‌که هنرمند شوم هرگز نمی‌توانستم چنین افکاری داشته باشم چرا که وابستگی‌ی ایدئولوژیک نمی‌گذاشت ذهنم از منطقِ مادّه‌گرایی فراتر بپّرد، چون برایش فراتری وجود نداشت. سی سال پیش—وقتی‌که در بیست‌وهشت ‌سالگی و در شهرِ برکلی در کالیفرنیا—از طریقِ یک مکاشفه‌ی درونی هنرمند شدم، بلافاصله به تغییر عمیقی که در من و مسیرِ زندگیم رخ داده بود واقف شدم. دیدنِ زیبایی‌ی جوهرین معرفتی را در من بیدار کرده بود که ذاتی است، و بذری را رویانده بود که اندیشه و آثارم از رشد اوست. این معرفت البته چیز جدیدی نیست، چرا که فیزیکِ مدرن و خردِ کهن می‌دانند که عالمِ هستی پدیده‌یی است جاری، گسترش‌یابنده، به‌هم‌تنیده و ازدرون‌مرتبط. ولی من نه از طریقِ مطالعه‌ی علم و فلسفه که از طریقِ عملِ هنرمندانه و در میدانِ جاذبه‌ی امرِ زیبا به این ادراکات رسیده‌ام، در حینِ خلقِ همان واقعیّت‌های سیّالی که می‌گفتم.

عملِ هنرمندانه از عهده‌ی همه برنمی‌آید چون همه هنرمند نیستند. و به همین دلیل، هرآنچه به نام هنر ساخته می‌شود هنر نیست. آیا امروز ناقوسِ این پرسشِ بزرگ دوباره نواخته شده است که هنر چیست و هنرمند کیست؟ پاسخِ من آری است، چرا که روح زمانه اینطور می‌خواهد!

به خود که آمده بودم—آن زمان که “من” شده بودم—در دلِ غار ناگهان چشمه‌یی در دلم جوشید و هنرمند شدم. پیش از آن فقط ابزار می‌ساختم. از سه ‌هزار و سیصد هزاره پیش فهمیده بودم که چگونه چه سنگی را به چه سنگی بزنم تا تیزتر شود و بهتر بکُشد، تا سیرتر شویم و بهتر دفاع کنیم، که ما شکارچیانِ سنگ‌ابزارساز بودیم. ولی چهل هزاره پیش، در دلِ غار، این‌بار از خاک و زغال و پیه و تُف معجونی ساختم تا وجهِ لطیفِ روحم را بروز دهم، و چه جادوی زیبایی! این‌بار، در پرتو نورِ مشعل و نه خورشید، در دلِ غار و نه در دشت، با خطّ و رنگ و نه با سنگ، روحِ گاومیش را بی جنگ در خلوتِ خود تصرّف کرده بودم، ماهرانه. هنر از همان چشمه‌یی جوشیده بود که جهان جوشیده، از دلِ من، که من انسانِ خالقم اینک، با ذهنی جهیده به بُعدی که در آن حیرانم؛ و دورتر، قبیله‌یی مانده در حیرتِ این جادوی من! سنگ به سنگ، جرقّه به سنگ، جرقّه به آتش، آتش به چوب، مشعل را تا دلِ غار برده بودم تا با معجونم اعجاز کنم.

۱۳- اگر در دنیای امروز واقعاً کسانی چون شما یافت می‌شوند که هنوز باور دارند به دوگانه‌ی هنرمند/ناهنرمند، پس بایستی خود شما هم این مفاهیم را روشن کنید، درجایی که تعاریف و مفاهیم اساساً دستخوش تغییر شده‌اند.

این اوّلین بار نیست که تعاریف و مفاهیم اساساً دست‌خوش تغییر شده‌اند و آخرین بار نیز نخواهد بود مگر آنکه ادّعا کنیم ذهنِ انسان به انتهای ظرفیتِ ادراکی‌ی خود از خویشتن و هستی رسیده است! وانگهی، همه‌ی این تعاریف و مفاهیم‌ از ذهنِ انسانِ غربی برآمده است تا او بتواند پاسخی برای چیستی‌ی خود در این زمانه‌ی کالاشده بیابد. ولی من در تهران نشسته‌ام و می‌پرسم چرا امروز سخنِ رومی‌ی مشرق‌زمین برای انسانِ مغرب‌زمین این‌قدر بوی خوشِ تازگی می‌دهد، به دلِ مضطربش می‌نشیند و ذهنِ پریشانش را آرام می‌کند؟ چرا دیوانِ مولوی‌ی من معنای جدیدی به زندگی‌ی او می‌دهد؟    

در غرب—و به اقتضای زمانه‌ی آن اقلیم—پیشگامان هنرِ مدرن توانستند فرم و فضای تجسّمی را از قفسِ درکِ نیوتنی‌ی واقعیّت رها کنند و افق‌های تازه‌یی به‌‌روی هنرِ سرزمین‌شان باز کنند. درکِ آثارِ جدید نیاز به تفسیرِ تئوریک داشت، چرا که با نگاه‌ها و ذهن‌های رایج و معمولی نمی‌شد آن‌ها را فهمید.‌ زنجیره‌ی خلقِ اثر و تئوری تا به امروز در مغرب‌زمین ادامه داشته است، و به جایی رسیده که اینک نگرشِ‌ حاکمِ بر دنیای هنر فرقی میان هنرمند و ناهنرمند قائل نمی‌شود. و اگر هنوز، در دنیای امروز، کسانی یافت می‌شوند که باور به دوگانه‌ی هنرمند/ناهنرمند داشته باشند، باید حتماً موجوداتِ غریبی باشند که از انقراضی بزرگ جانِ سالم به ‌‌در برده‌‌اند، مثل فسیل‌های زنده‌‌یی که گویی مال این زمانه نیستند!

مخدوش کردن مرزِ  هنرمند و ناهنرمند نیرنگ کثیفی‌ست که “نگرشِ ‌حاکمِ‌ بر دنیای هنر” برای خاموش کردنِ انرژی‌ی خلاقه‌ و ذاتی‌مان به کار بسته است، برای ساکت کردنِ همان نیروی بالنده‌یی که شکارچیِ سنگ‌ابزارساز را به هنرمندِ نقاش تبدیل کرد. نگرشِ حاکم بر دنیای هنر وصل است به “پولِ بزرگ،” به همان موجودی که همیشه حکم ‌رانده است، و اینک اعلام کرده که دیگر به هنرمندِ ‌خالق نیازی ندارد چرا که منِ ‌‌مولّد می‌تواند خواسته‌های او را کاملاً برآورده کند. برای او، ما و طبیعت صرفاً منبع درآمدیم، آن‌هم به شکلی که در تصرّف‌مان هیچ حدّی برای خود قائل نیست. پولِ بزرگ هیچ روح و احترامی برای هیچ‌چیز قائل نیست، و با نیرنگ‌های فریبنده و بی‌شمار می‌خواهد ذات‌مان را هم تصرّف کند تا به ثروت و قدرتش بیفزاید! این موجود—با اندام‌های متعدّدش—همیشه در حال تصرّف بوده است. “دنیای هنر” یکی از اندام‌های اوست، اندامی که در کلیّتِ خود یک سرگرمی‌ی پُرزرق‌وبرق، تجاری، پُرهیاهو و شُهره‌‌پرور است؛ و با القای ارزش‌های بازارمدار، سلیقه و نیاز ایجاد می‌‌کند تا با تولیدِ کالاهایش آن را ارضاء ‌کند؛ و این چرخه‌ی ذهنی و مادّی را از طریق رسانه‌ها و پایانه‌های جهانی‌اش به‌خوردمان می‌دهد. چنین است که پولِ بزرگ اصلی‌ترین قابلیّتِ ذاتیِ‌مان را پایمال می‌کند تا مشوّق و مروّجِ ارزش‌های کوچک و سطحی‌مان باشد. او هنرِ تاثیرگذار، اندیشه‌زا، اصیل و عمیق نمی‌خواهد. او تولیدات سرگرم‌کننده می‌خواهد تا بتواند تقلیل‌مان دهد. به همین مناسبت است که ویترین‌های بین‌المللی‌ی هنرش عمدتاً جولانگاهِ کم‌مایگی و میان‌مایگی‌ی انسان است. ارزش‌های واقعی به‌آهستگی شکل می‌گیرند و بارز می‌شوند، بسیار آهسته‌تر از جریانِ شتابانِ دنیای امروزِ هنر.

مهمترین قابلیّت ذاتی‌ی بشر توانِ او در خلق کردن است، همان قابلیتی که از بَدوِ شکفتن‌اش تا کنون باعثِ تکامل و گسترشِ ذهن در عرصه‌های علم و هنر و اندیشه بوده است. توانِ خلق کردن از دو عنصر تشکیل می‌شود: انرژی خلاقه و آگاهی. و بروز آن باعثِ تمایزِ هنرمند از ناهنرمند می‌شود چرا که قابلیتی را در اوّلی  بیدار می‌کند که در دوّمی هنوز خفته مانده است، قابلیتی که به واسطه‌ی آن می‌شود روح و معنی را به کالبدِ مادّی یا ذهنی‌ی اثر دمید. هرچه نحوه‌ی آرایش و اجرای اثر هوش‌مندانه‌تر و ماهرانه‌تر باشد، آن اثر نفیس‌تر و زیباتر می‌شود. و هرچه زیباتر شد، نیروی جاذبه‌اش بیش‌تر و عمیق‌تر اثر می‌کند. چنین است که آثارِ ارزشمند آفریده می‌شوند. هنر چشمه‌یی است جوشان و گسترش‌یابنده که شعورِ چرخه‌ی هستی را در وجودِ انسان جاری می‌کند تا او آن را —دگرباره— در کالبدِ امرِ زیبا برقرار کند. به خاطر جوشیدن همین چشمه است که هنرمند تبدیل به انسانی تاثیرگذار می‌شود.

در باب آفرینش

بابک اطمینانی 
پاییز ۱۳۹۰

۱- هستی پدیده‌ای است یکپارچه که همۀ اجزای آن، از ریزترین تا عظیم‌ترین، به هم مربوط‌ اند و در سرنوشت هم شریک. این را هم فلسفۀ کهن می‌گوید، و هم علم جدید. نقاشی‌های من هم دربارۀ همین نظم ناپیداست: این آشکار نهان. نقاشی‌هایم مکاشفاتی است هنرمندانه در بارۀ چگونگی پیدایش هستی و شكل‌گیری اجزای آن. بیست سال است که آگاهانه کارم را روی همین ایده متمرکز کرده‌ام، تا بتوانم با آمیختن آگاهی، مادّه و انرژی به زیبایی جوهرین برسم. و عمدۀ ادراکاتم را حین نقاشی و مشاهدۀ آن کسب کرده‌ام.   

۲- من طبیعت را بازنمایی نمی‌كنم بلکه قلمرویی به وسعت میلیاردها سال نوری را روی بوم نقاشی بازآفرینی می‌كنم تا بتوانم از این طریق به اسراری از عالم بیرون و عالم درون پی‌ ببرم.

۳- در نقاشی‌هایم نحوۀ ساخته شدن کار، خود همان محتوای اثر است، یعنی تبعیّت مادّه از میدان‌هایی پر انرژی كه دائم در حال انبساط و انقباض و انتشارند؛ یعنی تبعیّت از نیرویی لایزال كه لایه‌های آشکار و نهان وجود را با نظمی اسرارآمیز به هم بافته است. روی بوم کوچکم رنگ را وامی‌دارم تا مثل کهکشان‌ها رفتار کند. و از طریق این واقعۀ خیره کننده مشاهده می‌کنم که چگونه امواجی از ذرّات رقصان، ساختارهای منسجم وجود را شکل می دهند. و پی می‌برم به نقش حیاتی مرکز در تشکیل اندام‌واره‌ها. 

۴- به چشم دل دیده‌ام که چگونه هستی، قبل از پیدایش، به مثابه معنا حضور داشته است و معدود–الگوهای سازندۀ خود را نیز در خود حمل می‌کرده است. و نیز دیده‌ام که چگونه این معنا به ساختاری عظیم، کیهانی و باز و بسته شونده تبدیل شده است و خوشه‌های کهکشانی طبق همان معدود–الگوها آرایش یافته‌اند و عالمی را ساخته‌اند سیّال و فی‌البداهه که جنس‌اش از مادّه، انرژی و آگاهی است. عالمی که همزمان هم در حال گسترش است و هم میل به درون دارد.  

۵- نور، یگانگی و زایش در ذات هستی‌اند. این را در قلبم حسّ كرده‌ام و به آن یقین آورده‌ام، یقینی درونی که ناشی از استنتاجات ذهنی نیست بلکه بر بستر عمل نقاشانه و مشاهدۀ هنرمندانه جاری شده است و تک‌تک كارهایم دلیلی بر این وقوف است. عمل نقاشانه‌ام مناجاتی است با او که تفکیک‌ناپذیر است تا شاید روی بوم من حجاب از رخ اسرار برگیرد. اگر دعایم مستجاب شود، عالمی از جنس رنگ در برابر چشمانم زنده می شود که به آن شهادت می‌دهم.

مكاشفه‌ای در مرز مادّه و دنيای غيرمادّی

نگاهي به نقاشي هاي بابك اطميناني (تکامل فرم و اندیشه)

مكان: موزه امام علی 
زمان: ۱ تا ۳۱ تیرماه ۱۳۸۶                                                                   

محمد رضا نوروزيان

تجربيات عيني و ذهني اي كه بابک اطمینانی طي ساليان طولاني در كشورهاي مختلف غربي داشته است از یک سو و از طرف دیگر علاقه شخصی ویا اشتغال ذهنی او به مسائل فیزیک کیهانی زمينه بسيار مناسبي براي بيان تفكرات و به بيان صحيح تر دريافتهاي او از مرز تلاقي ويا فصل مشترك ماده و دنياي غير مادي، كه بي شك ريشه در عرفان شرقي دارد، را فراهم نموده است.

با عنايت به نقاشی های گذشته اين هنرمند و نيز تحقيقات و تفکرات او در زمينه مسائل ذکر شده، كوشش همه جانبه اي  بمنظور دست يابي  به قالبي مناسب براي بيان اين منظر غريب و خارق از عادت در دوره هاي تجربي گوناگون او به روشني قابل مشاهده است.

و اما آثار ارائه شده در این موزه، که در بر گیرنده دوره ای از کارهای چندین ساله – با توجه به قدیمی ترین تابلو که تاریخ ۱۳۷۳ را برخود دارد –  این هنرمند است، بي شك شهادتي است بر به ثمر رسيدن اين كوششها و دست يابي به شكلي مناسب در گذر تجربيات بي وقفه او در ساليان گذشته. و شايد از همينرو در چنین موزه ای بطور کامل ویا دست کم به صورت نمونه ای کامل به نمایش در آمده اند.

تابلو هاي اين نمايشگاه، كه با عناوين مجموعه آفرينش، مجموعه در جستجوی حیات، مجموعه بیکران، اسارت، اعماق، و … نامگذاري گرديده اند، در نگرشي عمومي به تصوير كشيدن سوژه اي واحد از زوايا و جهات مختلف مینماید. تصويري از مكاشفه هنرمندي رها شده از بند هاي، شايد آزار دهنده، مكاتب مختلف كه احتمالأ مبارزه اي طولاني را در راه اين رهائي با قلم و بوم ويا بهتر با خودش داشته است. ويا شايد خود، جوهر اين مكاشفه است كه چنين قالب هاي تنگي را بر نتافته و خود را بي مهابا و با شدت هرچه تمام بر آنها تحميل نموده است. از همينرو با درنگي در مقابل هر يك از تابلو های آفرینش و با اندكي تامل شاهد اين تحميل، كه بصورت فرار انفجار گونه اي به گوشه هاي كادر است، خواهيم بود. و اما تاملي بيشتر و درنگي چند باره ما را در كائنات خلق شده از طريق اين آفرينش هاي بغايت زيبا حيرت زده رها كرده و چنان در خلسه ناشي از اين غرقه شدن فرو ميرويم كه از زمان و گذشت آن و به يكباره از محيط مادي اطرافمان فارغ ميشويم. و اين حيرت از آنروست كه با وجود حركت رنگها، كه با دقت و وسواس فوق العاده و روح شيدائي انتخاب و در جاي خود بي قرارانه قرار گرفته اند، بطرف گوشه هاي تابلو، بطور شگفت انگيزي ناظر از خود بيخود شده را بسمت مركز تابلو فرو مي بلعد. و از اينجا سفري سرشار از نور و زيبائي بر بالهاي مكاشفه خالق اين آفرينش ها آغاز ميشود. سفري كه احتمالأ هنرمند بارها و بارها در خيال خود داشته است كه اينچنين ساحرانه بر روي بوم بازسازي شده است.

واما رنگها، همانگونه كه پيشتر اشاره رفت، با عنايت به زاويه و جهت نگاه، كه احتمالأ ميتواند بازتاب حالات مختلف هنرمند در اين مكاشفات باشد ، گاه بشدت تغیير ميكند؛ از رنگهاي تيره و سرد، كه با لايه هاي طلائي تمام جنبه هاي مغموم و -به كلام رياضي –  منفي آن با ظرافت زدوده شده، تا رنگهاي بغايت زيبا و گرمي  از جنس  انفجارهاي خورشيدي.

با ورود به سالن بعدی، یعنی محل نمایش مجموعه در جستجوی حیات و مجموعه بیکران و سایر آثاری که قبلاً ذکر گردید، ناگهان با دنیای دیگری از این هنرمند مواجه می شویم که به یکباره خود را از رنگ نیز رها نموده، ظاهراً از مرزی که در ابتدای مطلب گفته شد نیز عبور کرده، و به تمامی ما را در برابر کائنات لایتناهی رها نموده است. و آنچه که به ویژه  این آثار را از کارهای دوره قبلی او یعنی مجموعه آفرینش متمایز می نماید زدودن تمام آثار حضور خود بر تابلو هاست. در واقع هیچ ردی از هنرمند در این آثار قابل مشاهده نیست و مخاطب را  بدون واسطه در برابر این دنیای بی نهایت زیبا و در عین حال وهم آلود قرار می دهد.  

و در نهايت آنچه كه اين تابلوها را به آثاري ارزشمند و ماندني و خالقشان را در مقام هنرمندي صاحب سبك و متفكر تثبيت ميكند در تضادي بسيار ساده و اما بشدت حيرت انگيز نهفته است: اين ذرات مادي بهم تنيده ي روي تابلو هاست كه ساحرانه ما را بسمت دنياي غيرمادي كشيده و در مرز مشترك ماده و دنياي غير مادي شگفت زده رها ميكند. و اینکه ما را هم در نظاره این رقص کهکشانی با خود شریک می نماید.

 

خیلی دور، خیلی نزدیک

احمد رضا دالوند / گلستانه / زمستان ۱۳۸۸

بابک اطمینانی متولد ۱۳۳۵ تهران، فوق لیسانس نقاشی از کالج هنرهای زیبای کالیفرنیا، تدریس در چندین دانشگاه داخلی و دستیاری پروفسور « لری مککلری» رییس دپارتمان طراحی کالج هنرهای زیبای کالیفرنیا را در کارنامه خود دارد.

برپایی نمایشگاه های متعدد انفرادی و گروهی در ایران و آمریکا نیز بخشی از سوابق اوست.

وقتی ایران را به قصد ادامه تحصیل ترک می کرد، هرگز تصور نمی کرد که روزی به عنوان یک هنرمند به میهن برگردد. نقاشی را در 28 سالگی و در حالتی بی سابقه، غیر منتظره و در نا هشیاری، بدون مهارت و سابقه قبلی شروع کرد. یک ماه بعد در کالج هنرهای زیبای کالیفرنیا نام نویسی کرد.

هم اینک، همه او را به عنوان یک نقاش انتزاعی می شناسند، اما آثار بیست سال پیش او در زمینه فیگوراتیو و نیمه انتزاعی، هنوز هم یک سر و گردن از کارهای فیگوراتیو خیلی‌ها بالاتر است. بابک حسین اطمینانی اگر در همان تجربیات فیگوراتیو بیست و چند سال پیش خود نیز باقی می ماند، باز هم به عنوان یک نقاش مطرح، می توانست به خوبی دیده شود. اطمینانی، ذهن منسجم و تعقل سازمان یافته ای دارد که می تواند موضوعات را دسته بندی و منظم کند. همین ذهن منظم او را به معلمی موفق تبدیل کرده است. معتقد است، کسی که به افکارش در حیطه کار مسلط نیست نباید تدریس کند.

خیلی اتفاقی به سوی انتزاع کشیده شد. خودش می گوید: «بین دوره لیسانس و فوق لیسانس در کالج هنرهای زیبای کالیفرنیا، هنگام اصلاح یگ فیگور، به طور غریزی جاهایی را پوشاندم، جاهایی را کمتر پوشاندم و نتیجه کار، یک تصویر غیر فیگوراتیو شد که چیزهایی از خط فارسی و نقش قالی در آن حضور داشت»، این جریان، بدون قصد قبلی در او شکل گرفت… استاد هم با مشاهده حاصل کار، تشویق اش می کند و به او یاد آور می شود که به دنیای انتزاع وارد شده است. این اتفاق مثل یک کشف بود. او به دنبال چیزی دیگری بود، اما سر از جای دیگری در آورد.

برای شناخت دنیای ذهنی و جهان نقاشی های بابک اطمینانی باید به این جمله طلایی که زیربنای آثار مدرن اورا تشکیل می دهد، دقت کرد: « همیشه نقاشی هایم افکارم را شکل داده است، نه برعکس! » می گوید: « من رنگ را وا می دارم تا روی بوم نقاشی رفتاری شبیه به کاینات از خود بروز دهد و از طریق این اتفاق شگفت به مشاهده رابطه بین ماده و انرژی می پردازم، به فرآیند آفرینش پی می برم و نقاب از رخ یک زیبایی الهی بر می دارم».

بابک اطمینانی را باید در زمره هنرمندان «رویاگرا» (visionary artist) به حساب آورد، که اجراهای وسیع، یعنی تصورات دور را با تصویر های نزدیک (بافت، texture) عملی می سازد.

اطمینانی، هرچه در بیکرانگی انتزاع صعود ( یا شاید سقوط؟) می کند، نیاز به پرگویی، تعدد فرم و تنوع رنگی در او کاهش می یابد. او از دو عنصر «بافت» و «رنگ» به جهان‌های ناپیدا نقب می زند و دیگر به عامل رنگ، همچنین گذشته نگاه می کند. آثار اخیر این هنرمند به سوی سیاهی و سفیدی و پرده های خاکستری (رنگ هایی از جنس ذهن) گرایش یافته اند. و این می تواند آیه ای از کمال باشد، کمال و رفعتی که تنها با کار جانکاه نصیب می شود.

اما، نوعی حرکت درون‌زا در بافت آثارش، احساس می شود (دیده نمی شود)، او با القای این حرکت، توانسته است «بافت» را به نظمی یکپارچه درآورد، به طوری که، احساس می شود پدیده ای طبیعی که همه اجزایش از درون روییده، در حال ظهور است. اطمینانی، هرگاه که از هنرش حرف می زند، از واژگانی مثل: کائنات، انرژی و آفرینش، جوهر، ماده، یگانگی اسرارآمیز طبیعت، آشکار و نهان و آفرینش… استفاده می کند، اما در عمل از یک تعقل سازمان یافته برخوردار است. تعقلی که نمی گذارد او به هیجانات کور و ابهامات گنگ بلغزد. بابک اطمینانی از جمله نقاشانی است که تسلط خوبی بر افکار خود دارد و می تواند همه اتفاقاتی که در فرآیند خلاقیت اش رخ می دهد را، جمع بندی و تجزیه و تحلیل کند. به این ترتیب، میان «او»، «عمل نقاشانه» و «ماده رنگی» نوعی بده بستان برقرار است که هم از شگفتی های ضمیر ناهشیار بهره مند است و هم از عقلانیت کنترل شده و آگاهانه بر «ماده رنگی» و «بافت» خبر می دهد.

تجربیات بابک اطمینانی در زمینه «بافت» به ویژه، یکی از دستاوردهای انحصاری آثار اخیر اوست. او «بافت» را تبدیل به یک سیستم قابل توضیح برای انتقال «ناخودآگاه» خود کرده است. یعنی، چگونگی شکل گیری سطوح و بافت هایش، متاثر از ضریب تاثیراتی است که در لحظات کار به او دست می دهد. و ماده رنگی همراه با نقاش تا نهایی ترین لحظه کار، جریان می یابد، این گونه است که می توان گفت: اطمینانی غرق در جریان کار است و از این اثر به آن اثر به سختی می توان پایانی متصور شد، هر تابلو، گویی سطحی است که از ماورا کنده شده تا در آتلیه نقاش فرود آید.

به عبارت دیگر، او در رفت و آمدی غریب میان سرزمین های ناشناخته ذهن و بافت آشنای تابلوهایش، زمان های اثیری و به وصف در نیامدنی را تجربه می کند.

بابک اطمینانی، آگاهانه یا ناآگاهانه، وام دار جریانی است که تنها چند دهه از عمر آن در هنر مدرن می گذرد. از نیمه نخست قرن بیستم به این سو، در قلمرو روان، دنیای «ناخودآگاه» مورد شناسایی دانشمندان و پژوهشگران قرار گرفت. بر این اساس، «ناخودآگاه» دنیایی است که قوانین آن سخت شبیه قوانین فیزیک هسته ای است. توازنی میان «فیزیک هسته ای» و «روان شناسی ناخودآگاه جمعی»، غالباً مورد بحث ولفگانگ پاولی (برنده نوبل فیزیک) و کارل گوستاویونگ بوده است. در چشم اندازهایی که در تیررس نگاه یا ادراک آدمی اند، هرچیز دور و ناشناخته ای را می توان به منزله نقطه ای فرض کرد. به عبارتی، درخشش یک نور که از بی نهایت فاصله های دور به چشم خطور می کند، در فهم زمینی ما به نقطه ای تشبیه می شود. این دگرگونی با تغییر از مقیاسی به مقیاس دیگر، اشاره ضمنی مهمی به توانایی های ماست. در فهم زمینی ما، غالباً اشکال تکرار شونده و طبیعی بسیار به هم شبیه اند (در حالی که می دانیم این اشکال یکسان نیستند).

بابک اطمینانی از عوامل چند، مثل: «نیروی بصری» (visual force) «اینرسی بصری» (visual inertia) و «کشش» (tension) در سازماندهی آثارش بهره می گیرد. بابک، این همه را در «قاب فضایی» (space frame) که در واقع همان تابلوهای نقاشی اوست، ارایه می کند.

او «ویژگی بصری» یا «لمس سطح» را با استفاده از عناصر تکرار شونده و با میزان معینی از «زبری» و «نرمی» بر سطح تابلو ایجاد می کند. بابک اطمینانی بر اثر کسب تجربه های بسیار، توانسته است به رفتارهای نقاشانه ای دست پیدا کند که منجر به افسون بیننده شود. او با هوشیاری پی برده است که به تصویر کشیدن صحنه های نا متناهی و ناشناخته در هنر نقاشی، اگر با جذابیت بصری همراه نباشد، ممکن است مخاطب را دل زده کرده و او را به عادت آشنا و تصاویر ملموس دور و بر خود متمایل سازد. زیرا، انسان ها ممکن است تنها با درخشش خیره کننده و تکنیک متقاعد کننده و نظرگیر، وهم و ترس صحنه های کیهانی را از ذهن خود کنار بزنند و مجذوب چنین تصاویری شوند. اما، آن چه منجر به انسجام بصری آثار بابک اطمینانی می شود، به دلیل استفاده از دو عامل: اول، «تاریکی» (darkness) و دوم، «وحدت» (unity) است.

بابک اطمینانی، صحنه را با عنصر تاریکی به سوی نوعی ابهام، وهم یا سکوت هدایت می کند و با رعایت نوعی جامعیت و تداوم (عنصر «وحدت» unity) سطح بوم خود را به یک «صفحه تصویری» یا (picture plane) تبدیل می سازد. پیکچر پلان، صفحه ای فرضی است که مرز میان فضای ترسیم شده در نقاشی، با دنیای واقعی را شکل می دهد.

برای تداوم دنیای واقعی به دنیای نقاشی، هنرمند ناگریز است بر سطح کاغذ یا بوم، نوعی ترفند یا خطای دید ایجاد کند که گویی تصویر نقاشی شده، حقیقی است. آثار بابک اطمینانی این گونه اند.

عنصر «ابهام» (mystery) در آثار اطمینانی، ناظر به این معنا هست که همه جای این صحنه های لایتناهی قابل رویت نیست. عنصر «تداوم» (continuity) در آثار این نقاش، بسط عوامل بصری در فضا را القا می کند که با ویژگی های مشترک «بافت» و «عناصر تکرار شونده» و پیدایش و تداوم آن ها معنی پیدا می کند. در پس و پشت آثار بابک اطمینانی، نوعی هندسه فرکتال (fractal geometry) به چشم می خورد. اصولاً، هربار که بابک دست به کار می شود و به ترسیم ساخت های پیچیده موجود در ذهن اش می پردازد و عناصر بصری اش را در مقیاس هایی دایماً فزاینده یا کاهنده یا تکرار شونده به کار می گیرد، در مرز فرکتال گام بر می دارد.

بابک اطمینانی، هرچه به خلوص بیش تری در آثارش دست می یابد، هم از تعدد رنگ ها و هم از رنگ هایی مثل سرخ و زرد و … دور می شود. تجلی خلوص در آثار این هنرمند، با نوعی «تک رنگ» شدن (mono chrome) همراه است.

با ورود این نقاش به فضاهای مبهم و ناشناخته، از عنصر «تنوع» در آثار او کاسته می شود و به عنصر پیچیدگی (complexity) در آثارش افزوده می شود. روشن تر گفته باشیم، حذف تنوع و افزایش پیچیدگی، به معنای جایگزینی «غنا» به جای «تنوع» است. در «تنوع» ما با ریتم، پرسپکتیو، سایه روشن، مقیاس…سر و کار داریم، اما در «غنا» با ابهام سر و کار پیدا می کنیم. ابهام، همچون شب، پرده ای از راز بر ساختار اثر می پوشاند.

 

 گلستانه، زمستان ۱۳۸۸

Almost Hypnotic

Statement-660x330

The unique paintings of Bobak Etminani give those of us in the West a glimpse into a cultural tradition thousands of years old and shaken to its roots by the globalization of contemporary art.

Widely acclaimed in Iran where he has taught and lived for the past decade, this successful artist has created an exciting blend consisting of raw, physical energy of Abstract Expressionism, a calligraphic and ornamental use of the medium, and the contemplative penetration of the inner self as found in Sufi mysticism.

Almost hypnotic in their structural simplicity, Mr. Etminanis paintings are both highly personal and universally appealing in their spiritual content.

Larry McClary, Professor of Fine art, California College of the Arts, 2002

The Man from Tehran


BY , Editor of the Canadian Art Magazine, January 2008

IT WAS AN UNLIKELY VENUE for top-notch abstract painting—a wood-panelled basement rec room on the northern edge of Toronto—and an unlikely artist too: Bobak Etminani from Tehran.

The visit to the basement was prompted by a phone call a month earlier: “Hello, I am a visiting artist from Iran. Is it possible to drop by your office and show you some of my work?” I said yes, and later that week Etminani, who is 50, showed up with a binder of images that showed paintings he has made over the past half-dozen years. They seemed exceptional, especially a series of recent grey paintings that looked like textured concrete stripped to a lunar sparseness, bearing references to both satellite photos and X-ray images.

Grey Painting # 20, acrylic on canvas, 200 x 200 cm, 2007
Grey Painting # 20, acrylic on canvas, 200 x 200 cm, 2007
 

 

I was taken with the paintings even more when I went to see them in person. They seemed to work with the right kind of contemporary abstraction, an abstraction no longer preoccupied with exposing material process, the concern that shaped modern painting for a century. Etminani is moving in the direction of the new abstraction that I have seen in Europe and North America in the past few years. It is a reinvented abstraction that begins with an understanding of the postmodern image world, an abstraction based on our immersion in image-based reality; yet it is also an abstraction that is resistant to the narrative ease of this image world and is resolute in creating a pictorial space within painting where images remain malleable and formative, open to the human engagement that shapes meaning as a negotiation of fact and sensibility rather than as a transaction of recognitions and readymade content.

 
Bobak Etminani showing his paintings in Toronto, January 2008
Bobak Etminani showing his paintings in Toronto, January 2008

Painting has always dealt in slowed time, which is why it has returned as a critical practice in contemporary art. The act of painting, and the act of seeing painting, engages a form of extended, structured perception that works against the grain of mass media and information culture. Painting asserts the physical and durational presence of things that can fall from the grasp of speedier modes of apprehension. It is not bound by language, nor is it represented accurately by photographic reproduction. Painting exists in the specifics of direct engagement—the kind of engagement that can jump history and make centuries dissolve when a viewer stands in front of a picture. The new abstraction directs this engagement into awareness of the intrusive image buffer that has come to insinuate itself into physical reality.

Grey Painting # 16, acrylic on canvas, 192 x 192 cm, 2007
Grey Painting # 16, acrylic on canvas, 192 x 192 cm, 2007

 

Etminani’s paintings clearly embrace this paradoxical terrain. As he says, “It’s like crossing post-painterly abstraction with hyperrealism.” His paintings have a sense of vivid material construction, but they also traffic in associations with the high-tech image making of spy satellites and CAT scans. This latent image field links a fluctuation of macro and micro scales to fluid, granular, monochrome surfaces—infinity in a grain of sand, you might say, but post-Blake and unromantic, with the CIA orbiting overhead, the body carrying cancer and broken cells—subsumed by a sober, leaden atmosphere lit by a harsh, surgical light. When I asked Etminani how much work had gone into creating the rough texture of the surfaces that you see in reproduction, he laughed. “They aren’t textured, they are flat, very flat,” he said. “They only appear textured. It is an illusion.”

Illusion is one of the bad words in modern abstract painting that requires explaining, referencing, debunking. For most of the 20th century good painting involved an affirmation of flatness, an insistence on painting’s planar reality. But paintings aren’t flat. They are objects, with limits and dimensions. They can be filled or covered with all manner of images. They are a prototype of complexity. Illusion is part of their nature, as is materiality, and Etminani insists on both. His paintings embrace physics and metaphysics in ways that seem acutely contemporary. He presents the real at a distance, and also the real that is hidden inside. With the format of his paintings, he also presents a real that faces us squarely.

That the work comes from Iran seems incongruous. For the West, Iran currently represents the face of repression. Its Islamic Revolution of the late 1970s has resulted in a font of angry medievalism. How does progressive new painting arrive from a studio in Tehran? Before the Khomeini Revolution in 1989, Etminani was in England studying medicine and writing poetry. By the early 1980s, he had settled in California, where he attended art school. In 1992, he returned to Iran and settled into studio life and teaching. When you ask, he insists that there is a vibrant contemporary art scene in Iran, but it is invisible to both authorities and the West. On a website that mentions his work there is an image of two young Iranian women standing in front of one of his large abstract paintings. By our measure of art viewers, they too seem incongruous, but also proof of the local audience he mentions. It is a testimony to the cross-cultural strength of his art.